سبیل نازک رنگی و یک لبخند زشت.

یک صورتک پلاستیکی. سبیل نازک رنگی و یک لبخند زشت. دو حفره برای چشمها و برق چشمهای واقعیِ مرد از پشت آنها پیدا. تفنگ دستش است. قطره های عرق از چانه اش می چکند روی زمین. تنفسش تند است؛ تنفس من تند است.

بوی گوگرد. بوی سوختن. گوش هایم سوت می کشند. صدای سوت را می‌شنوم و دیگر هیچ. گرما و لیزی خون لای انگشتانم است. ترس فرا می گیردم، یک لحظه کوتاه، و سپری می شود، که می بینم از درد خبری نیست. 

رها می شوم. خوابیده ام روی زمین، بدون ترس. تنها نور بی امان چراغ مهتابیِ چسبیده به سقف است که آزارم می دهد.

باز هم همان صورتک پلاستیکی. این بار، سد راه نور می شود او، و من در سایه ای اش آرام می گیرم. همانطور خوابیده روی زمین، تماشا می کنم. او هنوز هم زشت می خندد. ولی باز، پشت آن دو حفره، چشمهای واقعی مرد پیدا می شوند؛ مرطوب، غمگین، ترسان. 

(علیرضا کیوانی)

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *