دهانم از این باز تر نمی شود. سعی می کنم؛ فکّم درد می گیرد. یک لوله پلاستیکی به دندانهایم قلاب شده، که پر سر و صدا، مشغول هورت کشیدن است. باز اما آب می پرد توی گلویم، و مجبور می شوم جلوی سرفه ام را بگیرم. قلبم تند می زند.
صورت دندانپزشک، پشت نقاب و عینک پلاستیکی، سمت راست محدوده دیدم است. نور را تنظیم می کند؛ می افتد صاف توی چشمم. صورتش جدی می شود، دقیق، و دو دستی می آید به سراغ دندانهایم. دست به کار که می شود، حس می کنم بوی گوشت سوخته بلند شده؛ به گمانم این منم که می سوزم.
سراغ یک وسیله دیگر را می گیرد، و من، در انتظار، خرده دندانهای داخل دهانم را با نوک زبان اینور و آنور می کنم. بعد، یک چیزی را جلوی چشمم دست به دست می کنند، و دندانپزشک دوباره مشغول می شود. نمی دانم چه کار می کند، که دردی ام نیست. هاله ای اما در سمت چپ محدوده دیدم ظاهر شده، که قبلاً آنجا نبود. نقاب دارد، و دو چشم سیاه.
خوشحال می شوم، آخر نگاهش برایم دلگرم کننده است. حس می کنم که موجود مهربانی حالا از من مواظبت می کند. بعد اما خجالت می کشم. به نظرم می آید، که از این فاصله نزدیک، چه بی دفاع و کودکانه باید به نظر برسم. مجبور می شوم چشمهایم را ببندم، و نگاهش را پشت پلک هایم متوقف کنم. تاریک می شود.
آیا او هنوز هم هست؟ چشمها را دوباره باز می کنم تا ببینمش. هنوز هم هست. بی محابا نگاه می کند، انگار که این نمایش مذبوحانه من در پنهان کردن کوچکی ام از او، ذره ای هم حتی او را متاثر نکرده باشد. تو گویی، ثبات این نگاه ثبات چشمهای موجودی است که هزاران میلیون سال قدمت دارد.
«می توانی دهانت را ببندی.»
بسیار خوب. چشمهایم را هم می بندم؛ تاریک می شود.
باز می کنم. نیست. کجا رفت؟
(علیرضا کیوانی)
درود.این منمکه می سوزم به لحاظ فصایی که ترسیم کرده بودی استثنایی بود.پشت هر کلمه وهر جمله هنر تصویرسازی در اوج دیده می شودو بیش از همه درد ورنجی که در ان دیده خود را به روشنی می نمایاند.عمو مهدی
متشکرم عمو مهدی عزیزم.
با کلامتان به کالبد یکی از تجربههای سرد زندگی روحی دمیدید و جانی بخشیدید.
شاید این روح در همه تجارب به ظاهر سرد زندگی وجود داشته باشد. خوشحالم که توانستهام به شما منتقلش کنم. و ازتون ممنونم که برایم نوشتید.