سیاه است، با تخت آبی رنگ. گرم و نرم. سفت دور پایم را میچسبد. یک وقتی پایم را میزد، دیگر اما جا باز کرده. بندها را محکم میبندم. حالا میتوانم بدوم.
—
نیمکت محل ملاقات ما روبروی من است. هوا تاریک و سرد است، و چراغهایِ پارک فضا را به ترتیب روشن کرده اند. هیچکس اینجا نیست.
ساعت روی داشبورد ماشین نوشته پنج و پنجاه و پنج دقیقه. صبح. و رادیوی ماشین وزوز می کند. گوشش نمیکنم، که صدای ملایم خارج شدن هوا از بخاری ماشین را بیشتر دوست دارم. تازه گرمم شده. سَرَم را تکیه میدهم به صندلی، و چشمهایم را میبندم.
—
چشمهایم را که باز میکنم نیمکت محل ملاقات ما دیگر تنها نیست. یک مرد قد بلند آنجا منتظر است. ایستاده کنار نیمکت؛ دستکش دارد، نقاب و کلاه. دَم بر میآورم و سوییچ ماشین را میچرخانم. سکوت میشود؛ دیگر نه نوری هست و نه باد گرمی. دمی دیگر، و با چرخاندن دستگیره در، حالا بیرون ماشین هستم. حالا نسیم سرد زمستانی صورتم را چنگ میزند.
ساعت ورزشیام با من است. بالاپوشم، لایه اول، زیپش بالا. لایه دوم، زیپش بالا، تا زیر چانه. دستکشها به دست. کلاه پشمی ام تا پایین، روی گوشها. قدم بر میدارم؛ فکر نمیکنم.
و در حرکتم، که سایهای مییابم در سمت چپ، بیرون خزیده از تاریکی ماشینی دیگر. و در سمت راستم، بیرون خزیده از یکی ماشین دیگر. و سرازیر میشویم، هر سه، به سمت نیمکت موعود. آنجا که مرد قد بلند منتظر است، و حالا، حتی بازهم آدم های بیشتری. ما دیگر اصلا تنها نیستیم.
—
کفشهای سیاه، با تختهای آبی رنگ. منتقل کننده ضربان برخورد قدمهای من با زبرِ آسفالت. ارتعاشی که در همه وجودم احساس میکنم. و ضربان صدای تنفسم، و صدای نفس کشیدنِ آنکه سمت چپم میدَوَد، آنکه سمت راستم است، و آنکه کمی عقب تر می آید. و در هم میآمیزد ضربان چندگانه حرکت ما، تا با هم، تاریکی و سرمای این قبل از طلوع سرد را بشکافیم.
ما دیگر اصلا تنها نیستیم.
(علیرضا کیوانی)
نفست گرم ، زیپ بالا پوشت همیشه بالا، دویدنت برقرار 🤞🏼
ما وجود شما ها هر سوز و سرمایی، گرم و دلنشین میشه😇🙏🏻
به همچنین 🙏🏻🙌🏻
دم شما هم گرم. و ممنون. 🙏🏻
گام و قلمت روان و جاری
ارادتمند
دمت همیشه گرم، قدمت استوار🏃🏻
دلنوشته خيلي زيبايي نوشتين هميشه گامتون استوار تنتون سالم 👌👏✋🏻
چقدر خوب بود تا به حال ندیده بودم نویسنده ای انقدر حس مشترک دویدن رو خوب منتقل کنه.حالا غیر از موراکامی😄