دیگر چیزی نمانده.

بشقاب غذا دست نخورده روی میز آشپزخانه است. صدای آه کشیدنش را می‌شنوم. نشسته آنطرف‌تر روی مبل. «بابا غذا نمی خوری؟» هوا پر شده از دود سیگار. دستها روی پیشانی‌اند، و صورتش معلوم نیست. انگار که با کسی در مکالمه باشد، سر تکان می‌دهد. منظره ای است با طعم تند الکل. بلند بلند نفس می‌کشد. دست می گذارم روی شانه اش: تکیده و لاغر و گرم. سر بر می گرداند بالا. چشمها معصومند، مثل چشمهای بچه ها.

…همین چشم ها کاسه های خون! (چند سال قبل بود؟) من کوچکم. صورتش درهم پیچیده. در خانه ترس است و درد است و فریاد است و تهدید. صحبت درگوشی و خشمی که بیرون می‌ زند از لابه‌لای کلمات. پرت کردن سینی غذا روی زمین. و کشک بادمجان روی قالی. گریه و صورت نمناک زن. که تاب نمی آورد. و نقش زمین شدنش. و آمدن آدمهای غریبه با یونیفرم‌های سفید. که همگی رفتند. و همهمه ای که گذشت.

تا من ماندم. و کشک بادمجان روی قالی. و خانه خالی…

«بابا غذا نمی خوری؟» چشمها معصومند. صورتْ دیگر تحمل ندارد. خشم و شیطنت می آید؛ می رود. درماندگی است در چهره پیرمرد. زمین را نگاه می کند، بعد من را. موهای سفید، زیر پیراهنی سفید. چشمها پرسشگرند. سیاه رنگ.

زیر بغلش را می گیرم تا بلند شود. «خوابم می آید.» مایوس می شوم از هدایتش به سمت آشپزخانه و بشقاب غذای سرد. تلو تلو خوران می رویم تا صدای بلند برخورد درب اتاق با دیوار. تخت خواب از اینجا پیداست. دیگر چیزی نمانده.

(علیرضا کیوانی)

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *