در دو طرف این کوچه از جدول خبری نیست. آسفالت مستقیم به جوی دو طرف راه میریزد. یک کوچه فرعی، با ساختمانهای چهار یا پنج طبقه. جلوی هر درِ پارکینگ، پلکوچکی از روی جوی گذشته. ورودی ساختمان چند قدم جلوتر است: دری فلزی با پنجرههایی از شیشهٔ مات، پشت میلههای آهنین – همه دربهای این کوچه کم و بیش همین شکلی اند. پیادهرو با موزاییک های مربعی شکل فرش شده، میانشان تکههای سنگ: سبز، خاکستری، سفید… هر رنگی و هر شکلی.
وارد که میشویم، در پشت سرمان قفل میشود. وقتی بیرون میآییم، باز هم قفل میشود. فلکه گاز کنار در همیشه در حال هیس هیس کردن است. مادری با کودکش دست در دست وارد میشوند، و بعد، یک جفت دیگر. نزدیک که میشویم، دست من هم در دست مادر است، صدایش در گوشم. مثل همیشه، سخت در گفتگو هستیم. من میپرسم: «چرا فلان چیز؟» و او با صبر برایم توضیح میدهد. گاهی خودش هم درست نمیداند. به هر حال یک توضیحی میدهد.
اندرون کودکی گریه میکند. محکم به تن مادرش چسبیده، گویی زندگیاش به آن بسته است، و سعی میکنند از او جدایش کنند. حق دارد خوب: دوست ندارد در این اولین روز اینجا بماند. من هم دلم نمیخواهد بمانم، ولی نشان نمیدهم. تا اینکه من هم کمی دیرتر غریبی میکنم و تصمیم میگیرند نشانم دهند که دوستم «علی» هم همینجاست. علی همسایهمان است و یک سال از من بزرگتر. بچههای کلاس او روی زمین خوابیدهاند. اسمش را که صدا میزنند، بلند میشود و همدیگر را نگاه میکنیم. ابراز احساساتی در کار نیست – هر دومان فعلا اینجا زندانی هستیم. بعدش دوباره دراز میکشد. نمیدانم این دیدار ما اصلا کمکی به من کرد یا نه.
غذای اینجا را دوست ندارم – مخصوصا ماکارونی را که -نمیدانم چرا- بقیه عاشقش هستند! انگار ساعتها جوشاندهاندش. یک تقریبا خمیر زرد رنگ است، با سس قرمز، به اضافه ماست. نمیخورمش. مادرم اجازه میگیرد که روزها اینجا ناهار نخورم. می آید زودتر دنبالم. پیش “مژگان جان” مینشینم تا او برسد. آن موقع بقیه خوابند (اجازه آنجا نخوابیدنم هم گرفته شده.) محل خواب یک جایی است که تختهای دو طبقه دارد و ملحفههای سفید رنگ. بعضی وقتها ممکن است بچه ای را بیسروصدا، همراه یک حوله بزرگ، ببرند دستشویی و برش گردانند. ملحفه را بعد عوض میکنند. مژگان جان خیلی دوستم دارد. مجبور نیست، ولی میآید دنبالم، از کلاس برم میدارد و کنار خودش در سالن عمومی مینشاند. به نظرم، او باید جوان و زیبا باشد. کنار او مینشینم تا مادر بیاید. با مادرم همهچیز خیلی بهتر است. وقتی بالاخره آنجا را ترک میکنیم، بار سنگینی انگار از دوشم برداشته میشود.
یک روز دیگر: صندلیها پلاستیکیاند. سطحشان صاف است و براق، نه گوشه ای و نه لبه ای. یکی قرمزش اینجاست. این اتاق بازی پر است از کودک. یک دوست دارم به نام «امیر کشمیری.» آنقدر دوستش دارم که میخواهم اسم پسرم را هم بگذارم امیر کشمیری -از قرار، نام خانوادگی اش را هم برای پسرم می پسندم! دور میزهای گرد مینشینیم. حرف میزنیم. میخندیم. بازی میکنیم. ولی اگر خشن بازی کنی، پیامد دارد. من مراقبم.
حالا یک جشن در جریان است. هرکس نقشی دارد در نمایشی. من یک دایره نقرهای بزرگ به گردنم آویخته، نماد سکهای است که روی سفرهٔ هفت سین میگذارند. شش شئ دیگر هم هستند. بقیه بچهها آنها را پوشیدهاند. عکس میگیریم. حالا در حیاطیم. پیراهنم راهراه است. صورتم جدیست. به سمت راست نگاه میکنم: کلیک. شاخههای پشتم از شکوفه های کوچک اند با گلبرگهای سفید رنگ. هنوز هوا خیلی گرم نشده. حالا یک پیراهن دکمهدار آبی روشن به تنم است. دماغم کوچک و گرد است، موهایم کوتاه، لبهایم سرخ. صورتم جدی است.
دست مادرم نرم است. بیرون که هستیم، صدای لولههای گاز را میشنویم. اگر خیلی نزدیک شویم، بویشان را هم حس میکنیم. باز با هم حرف میزنیم. جهان بینی ام را با حرفهایش پر میکند. کمی میایستیم جلوی در. مادر و فرزند دیگری بیرون میآیند. کودک به من نگاه میکند و دست تکان میدهد. معمولا اینجا که هستیم، انگار که دیگر همدیگر را اصلا نمیشناسیم. شاید حضور مادرانمان چنان پروزن است که بقیهٔ دنیا در برابرش رنگ میبازد. با این حال، برایم دست تکان میدهد. من هم دست تکان میدهم. لبخندم اما کمرنگ است. ذهنم مشغول ساختن جهانبینی ام است.
مادرم گاه با ماشین میآید دنبالم. لندروری قدیمیست، با صدایی بلند، و فرمانش آنقدر سنگین است که انگار چهار مرد نیرومند باید کمک کنند تا بچرخد. مادرم اما میتواند. ماشین خاکیرنگ است، با دیوارهای آلومینیومی و زوایای قائم. اگر ناخنات را بکشی روی سطحش، صدایش مو بر تنت سیخ میکند. حتی تصورش هم مو بر تن سیخ میکند. صندلیها سیاهاند. چهار صندلی در عقب: دو تا روبهروی دو تا. اگر موقع نشستن از روی دستانداز بپریم، باید مواظب باشی سرت به سقف نخورد. معلوم است که در طراحی این ماشین، فنربندی را خیلی در نظر نگرفته اند!
میروم بالا. درِ آلمینیومی ماشین نازک و سبک است. می ببندم اش. مادرم هم سوار میشود. موهایش سیاه اند، قاب عینکش فلزی و براق. ماشین تکان میخورد و با غرش همیشگی اش به راه میافتد. لبخندی درخشان بر چهره مادرم است. دو دستی فرمان را محکم چسبیده و نگاهش دقیق بد جاده است. مشتاقانه اما گوش تیز کرده تا روزم را با جزئیات کامل برایش تعریف کنم. و من، مثل همیشه، تقلا میکنم تا واژهها را کنار هم بچینم و تصویری درخور بسازم. کاری که، برای چیز به این سادگی، اگر از من بپرسی، هیچوقت آسان نیست.
اونجا رومن همیادمه. شاید یه موقعی وقتی مامان میومد دنبالت من هم بودم. یاد لندروور به خیر و عینک فلزی مامان وموههای سیاهش واون بارونی سبزش!
هاها چه باحال!