دماغش نرم و نمناک است، کمی تیره تر از رنگ بدنش. نرمی پیشانی اش با موهای کوتاه خاکستری. نوازشش می کنم. دندانهای سفید و بزرگ و تیزش نمی ترسانندم. دوست دارم بازیگوشانه دست کنم داخل دهانش. بوی گند حلقش. این بچه همه آشغالی می خورد. خمیازه می کشد، و صدایش مثل خمیازه انسان است. این انسان نیست ولی، سگ است.
چشمانش که روزی آبی مثل رنگ آسمان بودند، حالا دیگر بیشتر قهوه ای اند. او هم پیرتر شده. کف دست و پاهایش، روزی کوچک و نرم و جا شونده در مشتم، حالا زبر. بدنش گرم است، و دوست دارم بغلش کنم. او بغل کردن بلد نیست اما، و خودش را از بغلم بیرون می کشد. نمی فهمد؛ سگ است. چشمانش به راست و چپ نگاه می کنند، به بالا و پایین، و شکم نرمش بالا و پایین می رود، تند تند، تندتر از آهنگ تنفس انسانی من. حالش خوب است اینطور. گرسنه است؛ او همیشه گرسنه است.
دانه های گرد و زبر و قهوهای رنگ غذا. صدای برخورد دانه با کف کاسه فلزی. بوی عجیب و غریب غذا: بوی گوشت و مرغ و سبزیجات و غلّهٔ در هم آمیخته. پس مانده های فرآورده شده برای سگ. بوی دانه، صدای دانه، طنین مزه ها، طنین صدای من در ادای کلمه «غذا». گوش تیز می کند، دماغ نمناکش به کار می افتد، و مثل فنر از جا میپرد. آب از لب و لوچه اش آویزان، مثل بچه های خوب، نشسته کنار کاسهٔ فلزی، منتظر صدور فرمان خوردن.
او غذا خوردن را خیلی دوست دارد.
(علیرضا کیوانی)