«مرا با خودت ببر!»

من آن لحظه را که دستهای غریبه اول بار به سمتم آمدند به خوبی به یاد دارم. در آنر‍وزها، ژاکت سبز رنگت نو بود، و هنگامی که می پوشیدی اش، من صدر سینه تو قرار می‌گرفتم.‌ وظیفه ام بسته نگاه داشتن یقه لباس بود، و من به خودم، به این مقام، و به تخت فرمانروائیم، که جناق سینه تو بود، افتخار می کردم. لاجرم، وقتی دستهای لرزان مرد ناشناس به سمتم آمدند به خود‌م پیچیدم. نمی‌خواستم کنار روم، اما توانم کمتر از آن بود که گمان می‌بردم. خام شدم، باز شدم، و مرد به تو رسید.

آن روز، دوباره که بر تخت نشستم، سینه ات گرمای نا آشنایی داشت. تو انگار خوشحال بودی – خوشحال، طوری که‌‌ من هرگز ندیده بودم. آن احساس ضعف که همیشه همراهت بود دیگر نبود. و من پر شدم از غرور. من فهمیدم که زیبایی نهفته در پشتم، در پشت لباس، اصلا قدرت است. که ما در زمره زورمندان جهان بودیم و خودمان نمی‌دانستیم. پس اینبار، دستان غریبه اگر به سمتم دراز می شدند، من لبخند میزدم. من با غریبه می رقصیدم و در لحظه موعود کنار می رفتم، تا بازی را به تو بسپارم. و‌ هر دفعه مطمئن بودم من که ما در این بازی برنده خواهیم شد. و برنده هم می شدیم اما، در این میان، چیزی که آزارم میداد مواجه شدن با دستهای آشنای شوهرت بود.

من او را به سختی می‌دیدم. او پشت آن دودها که می‌بلعید گم شده بود. و او هم ما را نمی‌دید. او نه ما را می دید، نه خودش را و نه این برادرانش‌ را، که حالا، نه مرد که حیوان دست آموز شده بودند در چنگال تو. فکرش را که می کنم، می بینم، دستهای شوهرت که به سمتم می آمدند، من احساس ترس می کردم. انگار که این دستها نه به سمت من، که به سمت گلوی تو حرکت می کنند. انگار که این دستها می آمدند تا بازی جدیدی آغاز کنند، بازی جدیدی که در آن، تو باید از گردنت و از نَفَست مایه می گذاشتی. بازی جدیدی که می شد آنرا فقط یک بار و تنها برای بار آخر انجام داد. لاجرم، ما دیگر نتوانستیم اینطور ادامه دهیم، و تو از آن خانه رفتی.

روز رفتنت اما تو مرا با خودت نبردی. لحظه خداحافظی، از روی ژاکت سبز رنگت، در حالی که مچاله گوشه اتاق افتاده بود، فریاد‌ زدم که «من را با خودت ببر! من را با خودت ببر!» و تو از زیر چشم مرا دیدی و نادیده گرفتی. من نمی‌ پذیرم که تو دیگر مرا نمی خواستی‌. من فکر می کنم (نه، مطمئنم) که من اینجا ماندم تا یک روز بهانه شوم برای بازگشتن تو به این خانه، حتی اگر شده برای چند لحظه. و به این امید، پس من ماندم.

اکنون اما، از آن روز خداحافظی مدتهاست که گذشته، و من نتوانسته ام که تو را بازگردانم.‌ من مدتهاست که در اینجا، در دل این کشوی لعنتی، اسیرم. تنگی و تاریکی اینجا امانم‌ را از من گرفته و شوهرت چشم دیدنم را ندارد. او چشم دیدن تو را هم ندارد. او از تو می ترسد و، گرچه در اطرافش از آن دود دیگر خبری نیست، هنوز هم نمی‌تواند تو را ببیند. آنچه از تو دیده زخمش زده و دیده اش را تار کرده. او از تو بیزار است، ولی از من نمی‌تواند دل بکند. او با تمام وجود‌ دلش برای تو تنگ شده، ولی در توانش نیست چیزی جز این، که تا زنده است، مرا در تاریکی این کشو زندانی نگاه دارد.

این است سرنوشت من، می دانم. و راضیم به همین، که من تو را آنقدر دوست دارم که حاضرم باقی عمر چیزی نباشم جز تداعیگر وجود تو در این دنیا برای یک مرد. که در این تاریکی، تنها عشق است که ته نشین شده در اطرافم.

(علیرضا کیوانی)

2 thoughts on “«مرا با خودت ببر!»”

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *