«من سر کوچه هستم.» رسیدنم را با یک پیامِ این شکلی خبر می دهم، مثل همیشه. «بیا بالا داداش.» این بار مجبور نیستم منتظر شوم تا مشتری قبلی برود پی کارش. می رسم دم در، و در، به خودی خود، با دیدن من، باز می شود؛ نیازی به زنگ زدن نیست. زنگ زدن مایه دردسر است؛ توجه جلب میکند.
می روم بالا از پله ها. یک طبقه بیشتر نیست. دختر همان است که فکرش را می کردم. «عمو» گفته بود «رزا». خودش گفته بود «بهارک». فرقی نمی کند. شما بگویید «صغری». که صغیر، یعنی کوچک اصلا. سنّش؟ بله سنّش هم کم است، ولی خودش را می گویم. چرا که در او، که فکر کنم در هر زنی که بگردی، در هر سن که می خواهد باشد، آثار و نشانه های کودکی را می یابی. چرا کودک اینقدر خواستنی است؟ چرا کودکی اینقدر طرفدار دارد؟
«چای می خورید؟ آب؟» برایم آب می آورد. چرا این، به زعم من، عزّت و احترام اینقدر به دل من می نشیند؟ چرا من اینقدر تشنه ام؟
«خوب، هروقت دوست داشتید می توانیم برویم.» وقتی برمی گردیم، «عمو» طبق معمول با تلفنش مشغول است. این که دستش است یکی از سه تلفنی است که در کنارش قرار گرفته اند، و وقتی دختر می پرسد «تلفن من رو ندیدی؟» جواب می دهد که «تو اتاقه فک کنم.» خوب، تکلیف بقیه تلفنها هم روشن شد. که غیر از این هم نمیتواند باشد. که هنر «عمو» هنر ارتباط است؛ تا که کسی باشد تا بی هنری همه ما را در ارتباط جبران نماید.
چند لحظه مینشینم تا نفسی تازه کنم. نفس که نه، بیشتر دلم می خواهد پیششان بنشینم و کارتون نگاه کنم. تلویزیون یک چیزی شبیه کارتون نشان می دهد. یک پسر بچه غارنشین است و یک هیولای سبز رنگ پشمالو. این دو با هم رفیقند انگار و، تا بخواب روند، آتشی افروخته اند، تا که گرمشان کند. همرزمان و همبندان نامتعارف.
می پوشم. می ایستم، و توی کوچه که راه می افتم، به این فکر می کنم که شاید می شد چند دقیقه ای بیشتر در آنجا بمانم. انگار که زودتر از موعد فرار کرده باشم. انگار که ترسیده باشم از چیزی که وجود نداشته.
علی ایحال، میان هوای خنک پاییزی، دو دست در جیب، راه می افتم به سمت ماشین. و لبخند میزنم از نقش بستن این ذکر در ذهنم که «مرسی هیولا، من الان کمی گرمتر هستم.»
(علیرضا کیوانی)