این آلمانی‌ها واقعا بی شرفند!

پرستار سفید پوش که از اتاق رفت، تانک بزرگ سبز رنگ دیوار روبرویم را خراب کرد و آمد تو. من را بگو که فکر می کردم این خانه سالمندان جای امنی است! روی صندلی راحتی ام لم داده بودم، و جایی بین خواب و بیداری سیر می کردم، که یک هو زمین لرزید و تانک وارد شد. چه سر و صدای گوش خراشی! ابری از گرد و خاک حالا مرا در بر گرفته. اندکی که صبر می کنم، لوله توپ تانک را می بینم که از میان این ابر نمایان شده. انتهای لوله تانک حالا درست بالای سر من است.

هیبت تانک که بیشتر معلوم می شود، می بینم آلمانی است. دوران جنگ من از اینها زیاد دیده بودم (البته هیچ کدام را نه از این نزدیکی.) من و تانک مدتی را در سکوت سپری می کنیم، روبروی هم، و اندکی بعد، از داخلش صدا می آید که «بایست!» به آلمانی می‌گوید و من که هیچگاه آلمانی بلد نبوده و نیستم حرفش را نمی فهمم. ‌همینطور که به نگاه کردنم ادامه میدهم، دوباره از داخلش صدا می آید، این بار با لهجه آلمانی و به انگلیسی، که: «بهت می گویم بایست، احمق!» و من بازهم تکان نمی خورم. خوب، یکه خورده ام، گویی اصلا متوجه نیستم که من را میگوید. این است که لوله تیربار کوچکتر تانک را در سمت چپم می بینم که شروع به حرکت کرده، و مغزم را نشانه می رود.‌ مطمئن می شوم که طرف صحبتش خود من هستم. می ایستم، انگار که خبردار داده باشند.

از داخل تانک صدا می آید که «به عکس دقت کن.» و من دقت میکنم. متمرکز می شوم و می بینم که، درست جلوی دماغم، از لوله توپ تانک قاب عکس زنم آویزان است. این قاب قبلاً درست روبروی من آویخته‌‌ به دیوار بود. لابد تانک  که دیوار را شکافته، قاب عکس را هم سوار کرده، و آورده اینجا جلوی چشم من. لبخند می زنم. صورت زنم زیباست. جوان است. موهای خرمایی تاب دارش روی شانه هایش ریخته. کار خاصی نمی کند. دستهایش گره شده جلوی دامن، ایستاده، لبخند میزند. جذبم می کند.

«ما دوست نداریم که تو بروی پیش زنت!» باز هم همان صدا از داخل تانک. باز هم همان لهجه آلمانی. اخم میکنم. از کجا می دانند که من تصمیم به رفتن گرفته ام؟ اصلا به اینها چه؟ فریاد می زنم که: «برای من مهم نیست که شما چه می خواهید. زنم مرا خوانده. به من گفته که شیشه قاب را بشکنم. به من گفته که از خون نترسم. او مرا خوانده. خودش گفته. گفته که بیا!» به قاب نگاه می کنم. زنم حالا چمباتمه زده روی زمین و بازیگوشانه می خندد. بعد، من را که می بیند، با دو دست به سوی خودش می خواندم، انگار که می گوید «تو می توانی! بپر! بیا!» من هم دلم گرم می شود. می توانم بپرم. بلدم.

سکوت حکمفرما می شود. تانک بی حرکت است. من بی حرکتم. من دوباره داد می زنم: «شنیدید حرفم را؟ شما نمی توانید جلوی من را بگیرید!» از داخل تانک ندا می آید که «خیلی خوب.» صدا آرامتر است حالا. «تو راست می گویی. ما نمی توانیم جلوی تو را بگیریم.» می‌دانستم حریفم نمی شوند. «ولی ما می توانیم خودمان همین الان با یک شلیک تو را بفرستیم پیش زنت. گرچه، این چیزی نیست که ما می خواهیم. ما می خواهیم از تو انتقام بگیریم. می خواهیم سالها اسیر این خانه سالمندان باقی بمانی. می خواهیم زجر بکشی. اگر از اینجا بروی، ما برمی گردیم اینجا و این خانه سالمندان را با خاک یکسان خواهیم کرد! می فهمی؟ همه اینها زیر آوار خواهند ماند. همه!»

این آلمانیها واقعا بی شرفند! زمان جنگ هم ما به سختی حریف اینها شدیم. اینهم از حالا… یعنی همه زیر آوار خواهند ماند؟ یعنی پرستار سفید پوش هم می ماند زیر آوار؟ بخاطر من؟ او که گناهی نکرده، با آن جثه کوچک و موهای طلایی بافته اش، با آن چشمها درشت آبی رنگ و صورت معصوم… چطور اجازه بدهم؟ من یک سرباز قدیمی هستم، قسم خورده ام، نمی توانم. من چاره ای جز ماندن ندارم. 

نگاه می کنم توی قاب عکس. زنم حالا دست به سینه ایستاده و اخم کرده، و مرا نگاه می کند. دست می کشم روی شیشه. رویش را از من برمی گرداند. حق دارد عصبانی باشد. فکر می کنم که دیگر او هم فهمیده که این آلمانیها واقعا چه جور آدمهایی هستند…

صدا می زنم که «بسیار خوب. چه کنم؟» «قاب عکس. قاب عکس را بده به ما.»  قاب عکس را از لوله تانک جدا می کنم و در هوا نگاه می دارم. درب بالایی تانک باز می شود، و سربازی با یونیفرم و کلاه فلزی بیرون می جهد. با قدم‌های محکم به سمت من می آید و صورتش را در دو سانتیمتری صورتم متوقف می کند. عکس را پایین می آورم. صورت زنم بر افروخته‌ است و موهایش پریشان. می ترسم که نگاهش کنم. چشمهایش باید حتما پر از خون باشد. سرباز عکس را از من می گیرد و داخل کیفی که همراه دارد می گذارد. مکث می کنیم، سلام نظامی می دهیم، و او چرخ میزند و بر می گردد داخل تانک. تانک عقبگرد می کند، و گرد و خاک دوباره فضای اتاق را فرا می گیرد.

من حالا دوباره نشسته ام روی صندلی راحتی ام، و دوباره ابری از گرد و غبار مرا احاطه کرده. احاطه شدن گرمم می کند. چشمانم را می بندم و نفسهایم آرامتر و آرامتر می شود.

•••

من باز جایی هستم در میان خواب و بیداری، آرام. نمی دانم چقدر وقت گذشته و صدای در زدن پرستار سفید پوش را هم نشنیدم. چشمانم را باز می کنم و می بینم که او روبروی من ایستاده و سینی غذایم را جلوی من گرفته. لبخند بر لبش است و موهای طلاییش بیش از همیشه زیر نور آفتاب برق می زند. از گرد و خاک خبری نیست و دیوار روبرویم هم سر جایش است. چیزی از این دیوار کم شده اما که نگرانم می کند. نمی دانم چیست. یادم نمی آید. پرسشگرانه به صورت پرستار سفید پوش نگاه می کنم. نگاهش اطمینان بخش است و غذا را تعارفم می کند. من دلگرم می شوم و، بدون اینکه بدانم چرا، احساس می کنم که او باید حتما از من راضی باشد.

(علیرضا کیوانی)

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *