صدای همهمه. صدای زنی که پشت بلندگو از آمد و شدِ هواپیمای مسافران می گوید: فارسی، به همراه انگلیسیِ دست و پا شکسته. روی صندلیِ پلاستیکیِ آبی رنگِ سخت و ناراحت جا به جا می شوم، و خودم را بالا می کشم. بی اختیار، دوران عقربه ثانیه شمار ساعت مچیم را دنبال می کنم. عقربه دقیقه شمار باید نیم دور دیگر بچرخد. گرمم است. هوای هواپیما سرد خواهد بود و من روی هم پوشیده ام. زبری پولیورم گردنم را آزار می دهد و ته مزه قهوه دهانم را تلخ کرده. و گرچه بس دیر است، من خوابم نمی آید. به علاوه، نور مهتابیْ سالن را مثل روز روشن کرده است.
دست به سینه، بند کیف روی شانه، فرو می روم در صندلی ام. حروف تایپی روی کارت پرواز را چک می کنم؛ کمی دیگر باید صبر کرد. چشمهایم را می بندم؛ هزار جور تصویر می آید به سراغم. تصویر سالهای گذشته. تصویر تلاشهای مذبوحانهام. و ناکامی هایم. تصویر خاطراتِ بازگشت-به-وطنی که برایم بی حاصل بود. می ریزمشان دور. خوشحالم که دیگر از اینجا خواهم رفت.
صدای همهمه که بالا می گیرد، می بینم دالانی از آدمها جلوی من تشکیل شده است. آدمهایی از راه می رسند و دیگرانی را در آغوش می گیرند. نگاه من اما، میان این همه آدم، روی این زن تنهای سیاه پوش متوقف می شود. شبیه یک زنی است که روزی نزدیک به من بود. چند تار موی خاکستریْ از آن که من می شناختم متمایزش می کند. و نمی دانم چرا، اما هیچ تعجب نمی کنم وقتی، جلوتر که می آید، می بینم خودِ او است. او هم مرا می بیند. صورتش خسته است.
وقتی از دور همدیگر را می بینیم، سر و صدای اطرافمان یک لحظه خاموش می شود. او، گویی که سوار تسمه متحرکی شده باشد، بی اختیار و بدون توقف، می آید تا می رسد به من. به نظرم این دیدار ما، در این جا و در این زمان، بیشتر از عجیب، مضحک است. می گویم: «من دارم میرم از ایران.» سر تکان می دهد: «من دارم برمیگردم.» هر دو سعی می کنیم به این کمدی دردناک روزگار که بازیش نصیبمان شده زورکی لبخند بزنیم.
«بزرگ شدی!» نمی خندد و من کمافی السابق دیر می فهمم که بهتر بود آنچه گفتم را نمی گفتم. او هیچ وقت دوست نداشت، حتی به شوخی، معطوف به تفاوت سنی قابل توجهمان، کودک تلقی اش کنم. من هم نمی خندم. هر دو این پا به آن پا می شویم، انگار که همین یک اتفاق ساده کافی بوده باشد برای اینکه متصل بشویم به عمق آن تلخی که سالها پیش وادارمان کرد از هم جدا بشویم.
یک نفس عمیق من، و یک نفس عمیق او. خودمان را با واقعیتی که دچارش هستیم دوباره وفق می دهیم. چاره ای نیست. می آیم چیزی راجع به اینکه در ایران چه خواهد کرد و کجا خواهد رفت، و یا اینکه چرا کسی به دنبالش نیامده، چیزی بپرسم، اما ترجیح می دهم که حرفی نزنم. جزییات بیهوده. دوریمان واقعیتی است که با چند سوال و جواب خشک و خالی، درمان که نه، لوث می شود. همان بهتر، که به احترام عمق این دوری، اصلا چیزی نگویم.
از پشت بلندگو مسافرین پرواز من را صدا می کنند. «فک کنم مال توٍه. جا نمونی!» صدایش شوخ و مهربان است. کاش نبود. من هم سر تکان می دهم و یک لبخند دیگر تحویلش می دهم؛ به نوبه خودم، می خواهم که من هم قوی بوده باشم. پس از یک لحظه مکث، تصمیم می گیرم که به شوخی (و شاید هم جدی) با او رسمی برخورد کنم. سرم را محترمانه کمی خم می کنم:
“!Have a nice stay, madam”
بازی ام را جواب می دهد:
“!Have a nice flight, sir”
لبخند می زنیم و سر تکان می دهیم. بند کیفم را روی شانه ام جا به جا می کنم. و از کنار هم رد می شویم.
همانطور که جلوتر می روم، به این فکر می افتم که بعداً، هنگامی که در ذهنم به این لحظه رجوع کنم، راضی خواهم بود از این نوع خداحافظی ام با او. ولی با این حال، بی اختیار سرم را بر به عقب برمی گردانم. دلم می خواهد او را ببینم که مثل من سرش را به عقب برگردانده، و از دور به هم لبخند بزنیم و برای هم دست تکان بدهیم. لاجرم پیدایش نمی کنم. در عوض، می بینم که آنجا که او باید ناپدید شده باشد، مملو از جنب و جوش مردان و زنان نا آشناست.
(علیرضا کیوانی)
اینو خیلی دوست داشتم .